آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و بیماری خاله یاسی

خاله یاسی مریض شده بود و نمی تونست بیاد خونه ماماجی. آرینا هم که دلش برای خاله یاسی تنگ شده بود گفت زنگ بزنین می خوام با خاله یاسی صحبت کنم. تا گوشی تلفن رو گرفت شروع کرد به خوندن: اتل متل توتوله    حال خاله یاسی چه جوره او غصه بر لب داره مریض شده تب داره لپاش گرمه و سرخه میزنه شبها سرفه خسته و کم کار شده انگاری بیمار شده میلرزه اشک میریزه توی بدن اون یه چیزه نکنه که اون ویروسه روی خاله یاسی میبوسه خاله یاسی از خوشحالی جیغ میزد و میگفت فدات بشم نخودچی الان دیگه خوب...
24 بهمن 1391

آرینا و فلش کارت

دیروز همکارم برای آرینا یک بسته فلش کارت آموزش انگلیسی خریده بود که پشتش هم حروف کوچیک و بزرگ انگلیسی رو داشت و با ماژیک وایت برد میشد روش کشید و پاک کرد. وقتی رسیدم خونه، آرینایی رو صدا کردم و فلش کارتها رو بهش دادم . خیلی ذوق کرد. از ماماجی یه ماژیک گرفت و شروع کرد به رنگ کردن حروف. من هم بعد از خوردن ناهار گفتم بیا تا یادت بدم چطور بنویسی. دستش رو گرفتم و با هم همه حروف کوچیک و بزرگ رو نوشتیم. خیلی هیجان زده بود و تا شب 4 بار دیگه هم همه حروف رو نوشت. شب هم با همدیگه یه بازی جدید کردیم به این صورت که من میگفتم مثلا m. آرینا عسلی هم کارت اون رو پیدا میکرد و ...
24 بهمن 1391

آرینا و پارک چیتگر

امروز صبح یک ساعتی آرینا رو بردیم چیتگر. دوچرخه سواری کرد. توپ بازی کرد و دوید و با من هم کلی دنبال بازی کرد. هوا خیلی تمیز نبود ولی روحیه اش عوض شد. چه کنیم تهرانه و کلی هوای کثیف. تازه امروز مثلا خوب بود. ...
22 بهمن 1391

آرینا این روزها

از روز چهارشنبه تا دوشنبه من تعطیل هستم و با هم خونه ایم. آرینا خیلی خوش اخلاق تر و شاده و اشتهاش هم خیلی خوب شده. من خیلی خوشحالم که این چند روز تعطیلی  و با هم بودن اینقدر تو روحیه آرینا تاثیر داشته. دیروز صبح با باباییش رفت بیرون من هم خرید داشتم وقتی رفتم پیششون دیدم که کاملا رانندگی با ماشین شارژی رو یاد گرفته و خودش داره بازی میکنه. یک ساعتی بازی کرد و ما فقط نگاه میکردیم. واقعا مامان هایی که سرکار میرن به یه همچین تعطیلاتی برای بیشتر با هم بودن نیاز دارن. خدا رو شکر میکنم به خاطر این عسلی طلا که به ما داده ...
21 بهمن 1391

آرینا و مشق مهدکودک

آرینا اصلا تا حالا مهد نرفته ولی تا یه کاغذ پیدا میکنه روش ریز ریز خطوط پیوسته می کشه و میگه مشقهای مهدکودکم رو نوشتم. امروز می خواستم داخل دفترچه یادداشت توی کیفم چیزی بنویسم دیدم به به دخملی کلی از صفحاتش رو دور از چشم من مشق مهدکودک نوشته!!! ...
18 بهمن 1391

آرینا و درس بازی

بابایی آرینا چند روزیه که مشغول خواندن چند تا کتابه و کمتر وقت میکنه با دخمل عسل بازی کنه. آرینا که از این جریان خیلی راضی نیست دیشب رفت و گفت بابایی داری چیکار میکنی؟ درس بازی میکنی؟  ...
13 بهمن 1391

آرینا و چشم جونش

  آرینایی یه شب می خواست نخوابه همش دنبال بهونه می گشت. دید که فایده نداره و من میگم الان وقت خوابه و باید بخوابی. یه چند لحظه ای چشماش و بست. بعد بلند شد و گفت مامانی چش جونم نمی خوابه. نگا کن. من ترکیدم از خنده.   فدای چش جونت و شیرین زبونیات ...
10 بهمن 1391